ديشب كه داشتم ريخت و پاش هاي اين دو روز جشن تولدم رو از تو وبم جمع مي كردم يه چيزي يادم افتاد
من كه اين همه مطلب ميذارم و براي بچه هاي فقير، دل سوز جمع مي كنم صد درصد هيچ كمكي بهشون نكردم
اونا كه اين مطالب رو نمي خونن اصلا نونشون كجا بود كه بخوان اينترنت داشته باشن و وب منو ببينن
و مطمئنن با نوشته هام تا حالا هيچ دست كمكي براشون دراز نشده و پولي براشون جمع نشده
واقعا دلم سوخت آخه من چه كاري ازدستم برمياد كه براشون انجام بدم
اما يه چيزي ته دلم روشن شد يه اميديه اميدي كه باعث شد ازهمون اول اين وبلاگ روبسازم
شايد با حرفام اونا خوشبخت نشن ولي شايد شماي خواننده يا حتي من نويسنده از اين به بعد بي تفاوت از كنار اين بچه ها رد نشيم
يا به جاي يه ٥٠٠تومني كه جلوشون مينداختيم الان دولاشيم ويه ١٠٠٠بزاريم كف دستشون يااين كه به دست فروش هاي پشت چراغ
قرمز بيشتر توجه كنيم وياشايد خيلي از چيزهاي ديگه ...
درهرصورت ازهمتون هم ممنونم به خاطر نظرات گلتون كه هميشه بهم اميد ميده
تنها و غریب مانده ای!
دیـشـب گـرسـنـه بـود
![](/upload/c/childrenofgod/image/image(2).jpg)
شب سردمن زیر کارتون
مثل شب گرم تو زیر پتو هست
داستان زمستان سه پستش تو وبلاگم پخش وپلا بود رواعصابم رژه میرفت همش رو جمع وجور کردم گذاشتم
ادمه ی مطلب
حتما سربزن خیلی قشنگه
ادامه مطلب
یکی بخر دوتا ببر
بیا بیا ارزونه
جنس خوبش رو دارم برات سه تاپسر قوی وپرزور
با یه دختر کدبانووهمه کاره
بدو بدو تاازدستت نرفته
یاد دارم در غروبی سرد سرد
دسته دوم جنس عالی می خرم
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم وخداهم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
خیلی خیلی ممنونم دینا جون
همه چی گرون شده(خدابه خیربگذرونه)
دولار رفته بالا
قیمت نهایی ارز امروز3400(بدبخت شدم رفت)
شیر بسته ای 2تومن(یاقمربنی هاشم)
بستنی کیلویی 8تومن(یاحضرت عباس)
پنیربسته بندی8400(یاامام عباس)
ساندیس کوچولوا2100تومن(یا حضرت رقیه)
نون لواش6تومن(یاامام حسین)
برنج کیلویی...
خرما بسته ای...
کیک دونه ای...
چیپس وپفک...
دستمال کاغذی...
همه چیزگرونه گرون
اما یه چیز هنوز ارزونه (خداروشکر)
اون هم جون آدماس(برو بابا دلت خوشه
بذارزندگیمون رو بکنیم که بااین قیمت های دولار
زهرمارمون شد)
فقر
روزی یك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به یك ده برد تا به او نشان دهد مردمی كه در آن جا زندگی می كنند چقدر فقیر هستند . آن ها یك روز و یك شب را در خانه محقر یك روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر
پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه كردی ؟
پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر كمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم كه ما در خانه یك سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست.
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد : « متشكرم پدر كه به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم.