زمستان
زمستان

 

از شدت گریه­ی آسمان ,زمین لباسی سفید پوشید.درختان به بستنی­های وانیلی
بسیار بزرگی تبدیل شدند.تیرهای برق از گنجشکان خالی شد و ماشین­ها به تپه­های
کوچک نمک بی­شباهت نبودند. سفیدی بسیار زیبایی بود و بیشتر به قلب پاک و
صادق یک کودک شباهت داشت.دستانم را دوباره در جیبم قرار دادم و به آن کودک
نیمه عریان روی برف چشم دوختم.در این سرما هیچ کودکی بودن شال و کلاه هوس
برف­بازی نمی­کند و بیش­تر ترجیح می­دهد که در اتاقش زیر بخاری با اسباب­بازی­
هایش سرگرم شود.اما او بی­خیال تر از این حرف­ها بود و بسیار مصمم به نظر می­
رسید.سیگاری روشن کردم و به سمت آن کودک به راه افتادم تا دلیل
بیرون بودنش را بدانم.هرچه به او نزدیک­تر می­شدم متوجه لرزش اندام و سرخی
بینی­اش می­شدم.در کنارش زانو زدم و مانند یک دوست صمیمی دستم را روی
شانه­اش گذاشتم و سلام کردم. با لکنتی خاص از سرما جوابم را داد و شروع به
«ها» کردن دستانش کرد. دلم به حالش سوخت. گفتم: «می­
خواهی ژاکت مرا بپوشی».
با لحن بسیار محکمی گفت: «نه...نه...نه من سردم نیست».
با تعجب گفتم: «پس چرا دسنتانت را «ها» می­کنی.
-چون من سردم است اما زیاد سردم نیست.
-چرا به خانه نمی­روی نمی­ترسی که سرما بخوری.
- من من از هیچ­چیز نمی­ترسم.
-برای آن که ازش حرف بکشم گفتم: «پس تو پهلوان بسیار شجاعی هستی»
نگاه عاقل­اندر سفیهی به من کرد و گفت: «تو هیچی نمی­دانی»
اما این بار با تعجبی بیشتر گفتم: «چرا»
-چون شما آدم­بزرگ­ها هیچی نمی­دانید و بسیار بی­رحم و دل­سنگ هستید همیشه
پول را بیشتر دوست دارید و دیگران را فراموش می­کنید حتی...
-حتی چه کسی بگو
-خیلی ببخشید اما خدا هم...
-خدا هم چی
-خدا هم مهربان نیست
بعد با سرعت حرفش را اصلاح کرد و گفت: «یعنی خدا مهربان
است اما خیلی خیلی خیلی مهربان نیست».
 گفتم: «چرا خدا مهربان نیست».
-می­خواهی بدانی.
-بله دوست دارم که بدانم چرا به نظر تو خدا مهربان نیست.
از جای خود برخاست و مرا به دنبال خود کشید و وارد کوچه­ای
شد.سپس در یک خرابه ایستاد و به درون آن اشاره کرد و گفت:
«من به خدا گفتم که اگر به این کودکان لباس و غذا ندهد من با او قهر می­کنم و دیگر
لباس گرم نمی­پوشم.»
به همراه پسرک وارد خرابه شدم خدای من آن­چه را که می­دیدم باورم نمی­شد
کودکانی خردسال و نیمه لخت در کنار یکدیگر به خواب زمستانی
فرو رفته بودند. دوست کوچکم با مهربانی دستانم را گرفت و
گفت: «دیدی گفتم خدا مهربان نیست او اگر مهربان بود که این
همه بچه­ی تنها را رها نمی­کرد. به پسرک نگاهی کردم و با اطمینان گفتم:«تو اشتباه
می­کنی خدا بسیار مهربان است»
و به سرعت به سمت خانه ­ی خود دویدم هرچه پس­انداز داشتم برداشتم و به تمام
دوستانم زنگ زدم و موضوع را خلاصه شرح دادم.در آن روز پول زیادی برای کودکان
بی­سرپرست جمع شد وآنان را در جایی امن و گرم پناه دادیم. زمستان سال بعد و بعد
و ده­ها زمستان دیگر نیز گذشت اما من هنوز هم می­دانم که کودکان دیگری هم
هستند که به جای غذا شمع می­خورند و زیر برف می­خوابند من می­دانم که خدایی
مهربان هم هست که روزی به وسیله­ی ما آنان را نجات خواهد داد.اما حیف که
ماخودنمی­خواهیم و نمی­دانیم.

نظرات شما عزیزان:

امیرحسین
ساعت16:27---24 دی 1391
توی نظر سنجی هم شرکت کردم .

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 21 دی 1391برچسب:,

] [ 23:47 ] [ نارنج ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه