داستان کوتاه
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
![](http://img4up.com/up2/84659878679923508598.jpg)
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
نظرات شما عزیزان:
نمیری الاهی هر موقع میایم سری به وبلاگت
بزنم اشکمو در میاری ی ی ی ی ی ی ی ی ی
در کل خیلی باحححححححححال اگه تبادل لینک کنی خوشحال میشم
پاسخ:ببخشيد وفا لينكت كردم
بزنم اشکمو در میاری ی ی ی ی ی ی ی ی ی
در کل خیلی باحححححححححال اگه تبادل لینک کنی خوشحال میشم
پاسخ:ببخشيد وفا لينكت كردم
وب شمام زیباست...خوشحالم میبینم که کسایی هستن که به فکر بقیه باشن...موفق باشی عزیزم.